مهدیار مهدیار ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات نفسم

بازی این روزای مهدیار

آهای تموم زندگیم  بی تو تموم زندگیم عزیزه دلم این روزا بیشتر با اسباب بازی های فکری که بابای برات خریده بازی میکنی و سرگرم میشی ماشالله هوشتم خیلی خوبه الهی من فدات بشم   راستی بیشتر کارت های صد افرین رو هم یاد گرفتی خیلی هم به اینجور بازی ها علاقه نشون میدی   زیاد با عروسکات میونه ای نداریو یه کمی به این سه تا علاقه نشون میدی   با ماشیناتم زیاد بازی نمیکنی بیشتر با همین دوتا ماشینت سر گرم میشی به بقیه نگاه هم نمیکنی قطارو ادم اهنیت رو هم دوست داری   خراب کاری این ماه هم این بود که دسته عینک من رو شکوندی و مجبور شدم یه عینک دیگه بخرم ...
30 فروردين 1394

روز مادر

مامان جونم مهربونم خیلی دوستت دارم بزرگترین دلگرمی من تو زندگی مامان عزیزمه  خدای مهربون خودت میدونی که چقدر عاشق پدر و مادر عزیزم هستم سایشون رو بالا سرم نگه دار مادرم روزت گرامی مادر مهربونم قدمهایت را به روی چشمانم بگذار تا چشمانم بهشت را نظاره کنند...   ...
21 فروردين 1394

اولین کار دستی مهدیار

سلام به همه ی دوستهای مهربون و خوب وبلاگیمون امیدوارم روزای خوبی رو با کوچولوهای ناز و شیطونتون داشته باشین من امروز با همکاری مهدیار عزیزم براش چندتا عروسک انگشتی ساختیم با وسایلی که تو خونه داشتیم خیلی مهدیار ذوق میکرد و بیشتر کاراشم دوست داشت خودش انجام بده و هر کاری میخواستم بکنم با دقت نگاه میکرد و میگفت من من یعنی اون درست کنه خلاصه با بازی و کمی دعوا و جیغ و دادو خنده تمومش کردیم حالا با این عروسک ها که براش درست کردم جلوی بعضی از کاراشو میتونم بگیرم ایده ی درست کردن این عروسک انگشتی هم از اونجا شروع شد که وقتی از سیزده بدر بر میگشتیم تو ماشین مهدیار انقدر خسته شده بود که کلی بهانه میگرفت و از اونجایی هم که من ...
19 فروردين 1394

سومین سیزده به در با مهدیار

سلام عزیزم امسال سیزده بدر خیلی خوش گذشت خدارو شکر پسرکم از صبح که رفتیم بیرون کلی بازی کردیو منم همش دنبالت بودم که خدایی نکرده زمین نخوری یا تو اب رودخونه نیفتی حسابی مامانو خسته کردی یه کمی هم بابا رسول رو  من و بابا رسول مجبور شدیم ببریمت بالای کوه تا دستت رو هم میگرفتیم یا بغلت میکردیم گریه میکردیو میگفتی من من یعنی میخواستی خودت راه بری البته راه که چه عرض کنم راه رفتنت بیشتر شبیه دویدن سر به هوا راه میری به خاطر  همین همیشه مواظبتم میرفتی لب رودخونه و سنگ مینداختی تو اب سنگهای کوچیک هم قبول نداشتی میخواستی بزرگ باشه که با زور بلند کنی ازدست تو پسر با این کارا و زور گفتن هات سیزده بدر مثل ...
15 فروردين 1394

هفت سین 94 با مهدیار

سلام  عزیزم الان که دارم برات می نویسم شش روزه که رفتیم تو سال جدید  لحظه سال تحویل هم پسرکم بیدار بود   من امسال یه هفت سین ساده انداختم چون میدونستم مهدیار نمیذاره و باید زود جمعش کنم و همین هم شد حتی نمیذاشتی یه عکس ازت بگیرم همش میخواستی شمع هارو فوت کنی و شیطونی بعد تحویل سال هم خوابت برد و بیهوش شدی  الهی مامان فدات بشه عید دیدنی رو خیلی دوست داری و مهمون هم که میاد خونمون میخواد بره نمیذاری و دوست داری بمونن خیلی قشنگ به همه میگی عمو هرکسی میاد خونمون میخوای بهشون شیرینی تعارف کنی و همه از این کارت کلی میخندن مامان فدای پسر مهمون نوازش ...
8 فروردين 1394
1